۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۰

اینجا فرودگاه مهرآباد. این دو ساعتی که از تأخیر گذشته همه جای سالن رو گز کردم. همه مسافرها رو دیدم. چند تا پسر با کاور فسفری این دور و ور می پلکن و از مردم سوال می پرسن. پشتشون نوشته آمارگیر. اینم شد شغل؟ دختر مسئول دستگاه تست سلامتی، دختر فروشنده تابلو، دختر شکلات فروش... همه صورت ها خسته است. آرایشها وارفته! فقط وقتی مشتری نزدیک میشه شروع می کنن مثل ربات توضیح دادن و گاهی لبخندی زورکی. مسافرها به هم نگاه نمی کنند. انگار روح اند. شاید پرواز ما سقوط کرده و ما مردیم! با تقریب خوبی هیچ دختر خوشگلی تنها نیست. چرا هیچ دو نفری به هم نمیان؟ این پسره که گوشواره داره چجوری تو این شهر زندگی می کنه؟ شاید زیاد بیرون نمیاد. آدم اینجا نباید خیلی عجیب غریب باشه. چقدر همه چیز غمگین و ساکت و مصنوعیه. انگشترها و دستبند زن چاق جلویی بم سنگینی می کنه! چرا همه به افق خیره شدن؟ چرا به یه جای واقعی نگاه نمی کنن؟ پیجر، حتی این موقع شب، حتی وقتی میگه «آقای صبور لطفن به اطلاعات» سعی می کنه صداش خوب باشه. کی اهمیت میده خانوم؟ راحت باش. دو تا مرد یونیفرم پوش دارن رد می شن. دست همدیگه رو گرفتن! انقدر اینجا موندن که کم مونده با هم ازدواج کنن! اینجا همه چیز یعنی ملال.
من دارم میرم اهواز. قراره از یه مراسم برای روز کارگر فیلم بگیرم. بچه ها میگن این کارهایی که تو می کنی «عروسی کاری» ه. قبول دارم. سر تدوین کار قبلی حمید زنگ زد گفت: ببین امروز گریه کردم دیگه. گریه واقعی. امروز سقوط خودم رو دیدم. می فهمی آدم سقوط خودش رو ببینه یعنی چی؟ میگم آره. میگه:  آخه محمد ما داریم چکار می کنیم؟ ما قرار بود هیچکاک بشیم این چیه آخه؟!
من از هواپیما می ترسم. دوست ندارم سقوط کنم و بمیرم. آدم هیچی نمی فهمه. هیچ درصدی برای نجات نیست. نوک هواپیما که رفت پایین دیگه مردی. از اینا بدتر اینکه وسط یه کوهی بیابونی تو این مملکت بمیری. جونم برام مهم نیست، چجوری مردنم برام مهم نیست، اصلن بندازن جلوی سگ، ولی از این مملکت بدم میاد. بم بر می خوره از حماقت اینا بمیرم.
این بار گفتن تنها بیا. لابد می خوان پول کمتری بدن. مهم نیست. کمترین پولش از حقوقی که برای هر روز صبح تا شب سرکار رفتنم می گیرم بیشتره. وقتی به اونایی که تو فرودگاه کار می کنن فکر می کنم می بینم کارم کمتر رقت انگیزه. شاید برای خیلی ها اید ه آل باشه. به هر حال به پولش نیاز داریم، حمید برای خریدن سیستم تدوینش من برای رفتن. بعد از فیلمبرداری زنگ زدم به حمید گفتم: این دیگه تهش بود. از این بدتر نمیشه.
من هنوز سقوط نکردم. حداقل اونجوری که حمید میگه. هنوز فکر می کنم یه روزی فیلم «خودم» رو می سازم. همونی که هر کی بهش رسیده گفته: خب دیگه اینجا کاری ندارم. به قول بچه های گودر: در بهشت...

۳ نظر:

Unknown گفت...

پستت را داغ ِ داغ خواندم. تازه از تنور در آمده بود. هر لحظه جوری تصورت کردم که انگار همین الان داری توی مهرآباد راه می روی. که موقع رد شدن تز بین صندلی ها ، گوشه ی پایت می گیرد به چمدانی و لبخندی می زنی که ببخشید .. و می روی بیشتر گز کنی..
من هم از هواپیماهای اینجا می ترسم.. دلم نمی خواهد قبل از اینکه پایم به دنیای واقعی آن بیرون برسد ، مرده باشم. آنهم در جایی که تا بیست و سه سالگی ، استرس و یاس و گهگاهی خنده های ابلهانه سهمم بوده است.

ناشناس گفت...

first of all i am sorry if my writings are english that's becuse i haven't got Persian font and it is work PC ...etc second i think all those people working in Mehr abad are doing their best as we do. most of the people in the world don't like their job, work place, boss and you name it, their life style . i mean don't want to be your granny ! but all i am trying to say is that you not on your own mate( may i call you mate?), more or less we are in same boat and take care

محـمد گفت...

مرسی دوست من. بله هیچ کدوم تنها نیستیم ولی همیشه تنها نبودن از رنج تنهایی کم نمی کنه!