۲۵ مرداد ۱۳۹۳

شنبه 25 مرداد
شب خودمو به اتوبوس قرمز دراز کولردار رسوندم که بیام خونه. طبق عادت فکر کردم چون تابستونه باید با اتوبوس کولردار بیام ولی وقتی رو صندلی نشستم یادم اومد همچین شب گرمی نبوده و کولر اتوبوس سردتر از حد لازمه. ولی آدم از سردی که چیزیش کم نمیشه ولی از گرما چرا. فاصله زیادی با خونه داشتم و وقت زیادی داشتم که فکر کنم. تو فکرم داشتم یه صحنه از فیلمی که پارسال دوست داشتم بسازم رو مرور می‌کردم. مرور کردن فیلمی که دوست داری بسازی خیلی کار لذت بخشیه حتی اگه بدونی ساخته شدنش محاله. دو تا بچه دایره به دست قسمت زنونه سوار شدند و شروع کردند با صدای بلند مزخرفشون زدن و خوندن. یه روز بالاخره بلند داد می‌زنم که خفه شن. همیشه تو اتوبوس انقدر تو فکرم که تبدیل شدن به اون آدمی که با صدای بلند داد می‌زنه «خفه شید» خیلی انرژی می‌خواد. روی صندلی‌ای نشسته بودم که پشتم به مسیر اتوبوس بود و قسمت زنونه. یه دختر پشت سرم نشسته بود و داشت تلفنی به مامانش توضیح می‌داد که مانتو و روسری و "اینا"شو دویست و چهل پنجاه تومن خریده و مائده سر فاطمی پیاده میشه و خودش میره چهارراه ولیعصر. چند بار اینا رو تکرار کرد و آخرش می‌گفت مامان. مامانِ آخرو یجوری ادا می‌کرد که یعنی بکش بیرون دیگه. یه پسر گی اومد نشست پیشم. با دوستش داشت حرف می‌زد که صندلی ردیف کناری نشسته بود. یه مرد پیر هم اومد کنار ما ایستاد. بیشتر از هفتاد سالش بود. موهای کم‌پشتش رو از پشت بسته بود و ریشش رو تراشیده بود و شلوار جین پوشیده بود. کسی اینجور پیرمردها رو به رسمیت نمی‌شناسه که جاش رو بش بده. حتی می‌تونم فکر دیگران رو بخونم که میگن اگه بلند شم که جامو بش بدم بش برمی‌خوره. کنارم خالی شد و نشست. تا نشست شروع کرد به حرف زدن. همین‌طور که سرمو به سمتش می‌چرخوندم تو دلم گفتم نه جون مادرت زر نزن. داشت می‌گفت: «گوش کن صداشونو جیک جیک جیک مثل گنجشک. تو قفس گنجشکا دیدی چه صدایی میاد؟ تو پارک ساعی هست برو گوش کن. چقدر زر می‌زنن» زنها رو می‌گفت. دقت کردم دیدم همون صدایی که اداشو درمیاره داره از اونور میاد. از مدل حرف زدنش خنده‌ام گرفت. لحن شوخی کردنش و تند تند حرف زدنش به سنش نمی‌اومد. «چقد آخه حرف می‌زنید خارکسه‌ها؟ ببین تو رو خدا. مردا از خستگی خوابشون برده اینا یه سره دارن حرف می‌زنن. خدا هم فهمیده لازم نبوده اینا رو بسازه الان داره دوجنسه‌ها رو می‌سازه. دیدی؟» بقیه صدای اونو نمی‌شنیدن فقط صدای خنده منو می‌شنیدن و لبخند می‌زدن. «والا دیگه. الان مردا تو خودشون می‌تونن موضوعو حل کنن. اینا فقط زر زر می‌کنن. چه جونی هم دارن. یه ساک دستشون یه بچه بغلشون چادرشونم [چادر فرضی رو به دندونش گرفت] اینجوری، بعد کل بازارو سه دور می‌چرخن. من دیدما. دقت کن بشون. از اینجا تا راه‌آهن یه لحظه ساکت بشن جایزه داری» خودش پیاده شد و منم ایستگاه بعد پیاده شدم.

یکشنبه 26 مرداد
صبح جمشید صابخونه قبلی زنگ زد که قولنامه‌تو بیار بیا پولتو بگیر. تا برسم دو بار دیگه هم زنگ زد که پس چرا نمیای. تو راه فکر می‌کردم اگه دبه کنه، اگه بهانه بیاره یه بخشی از پولو نخواد بده چکار باید بکنم. کشتی‌گیر بوده و من زورم بش نمی‌رسید. من تو وزن 55 کیلوگرم می‌تونستم شرکت کنم و تو دور اول حذف بشم ولی اون هنوز بدنش رو حفظ کرده بود و تو پیشکسوتان می‌تونست قهرمان شه. مشکل البته وزنش نبود، این بود که یه روی خیلی نازکی داشت که خیلی مودب و خوش‌اخلاق بود و زیرش یه آدم خیلی عوضی بود. یه لحظه کافی بود این روش کنار بره که دردسر شه. تا دم در رسیدم درو زد. معلوم بود از بالا داشت نگاه می‌کرد. دم در یه قفل فرمون به در راهرو تکیه داده شده بود. مثل فیلما من به نشانه شر گرفتمش. در واحد ما باز بود و هنوز کسی توش نبود. یه لحظه جلوش مکث کردم و رفتم بالا. بلافاصله حساب کتاب کرد و پشت قولنامه رو نوشتم و امضا کردم. همون چیزی که باید می‌داد. گفتم پول آب و برق چی؟ گفت اون به ماهواره‌ات در. روز اثاث‌کشی گفته بود دیش‌ات رو بذار اینجا باشه کسی اومد استفاده کنه پولشو بات حساب می‌کنم. من که تلویزیونم رو هم رد کرده بودم رفته بود از خدام بود. رفتیم سر میدون که پولا رو کارت به کارت کنه. تو راه هی گفت من این پولو قرض گرفتم که به تو بدم. از موبایلش اس‌ام‌اس بانک رو درآورد که یه میلیون واریز شده به حسابش. منت می‌ذاشت واسه پولی که داشت با یه ماه تأخیر می‌داد. وقتی داشت مبلغ پول رو می‌زد تو عابر بانک پنجاه تومن کمتر زد. گفت این باشه واسه پول آب و برق. خودمو واسه بیشتر از اینا آماده کرده بودم. بلافاصله گفت البته ندارمم وگرنه اصلا قابل تو رو نداشت. دکمه آخرو که زد می‌خواستم تا جایی که می‌تونم بدوم و دور بشم. زود باش خدافظی کردم و گفت تا یه ماه دیگه هم اگه پولت جور شد برگرد. من می‌دونم تا یه سال دیگه هم خونه‌اش خالی می‌مونه. مثل خونه دو سال پیشمون که صابخونه‌اش کرایه رو گرون کرد و خونه‌اش از اون موقع تا حالا خالیه. رفتم از سوپر دم خونه آب بگیرم پول خرد نداشت گفت بعدا بیار. نگفتم از اینجا رفتم. آبُ گذاشتم سرجاش و رفتم. دیدم نه مسیرم نه کلاهم دیگه اینجا نمی‌افته.
با تاکسی که می‌اومدم پایین به میدون فلسطین که رسیدیم یه عده داشتند رو به بالا می‌اومدن. بقایای یه راهپیمایی بودن یا خود راهپیمایی بودن، معلوم نبود. یه عده پیرمرد و چند تا زن چادری و بچه. کاغذهای آچهاری دستشون بود که روش نوشته بود اسرائیل آدم کش و مرگ بر اسرائیل و پیروانش. از سمت پیرمردها یکی گفت مرگ بر بختیار. بقیه هن و هن کنان سربالایی فلسطین رو بالا می‌اومدن.